وقتی به برخی از دوستان عرض می شود که چرا به فلانی اهانت و ناسزاگویی می کنی؟ پاسخ می دهد: چون او به من اهانت و ناسزاگویی می کند. حال آن که این پاسخ قانع کننده نیست و پیامبر و اهل بیتش که الگوی ما هستند، چنین نبودند. آنان حتی به کسانی که به ایشان اهانت و ناسزاگویی می کردند، محبت می کردند و از طریق محبت خود آنان را جذب می نمودند. من اینک برخی از نمونه های رفتار ایشان را در برابر اهانت کنندگان و ناسزاگویان به آنان می آورم.
1. پاسخ عاشقانه رسول خدا(ص) به ناسزاگویی یک عرب بیابانی عربی بیابانی وارد مدینه شد و یک راست به مسجد آمد تا از رسول خدا(ص) سیم و زری بگیرد. هنگامی که وارد شد، پیامبر(ص) در میان انبوه یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطایی خواست. رسول خدا(ص) چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد؛ به علاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا(ص) جسارت کرد. اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا(ص) مانع شد، بعدا اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد. ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول خدا(ص) به وضع روسا و حکامی که تا کنون دیده، شباهت ندارد و زر و خواستهای در آن جا جمع نشده است. اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمهای تشکرآمیز بر زبان راند، در این وقت رسول اکرم(ص) به او فرمود: تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد و من میترسم از ناحیهی آنها به تو گزندی برسد. ولی اکنون در حضور من این جملهی تشکرآمیز را گفتی، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند، از بین برود؟ اعرابی گفت: مانعی ندارد. روز دیگر اعرابی به مسجد آمد. درحالی که همه جمع بودند، رسول اکرم(ص) رو به جمعیت کرد و فرمود: این مرد اظهار میدارد که از ما راضی شده، آیا چنین است؟ اعرابی گفت: چنین است و همان جملهی تشکرآمیز را که در خلوت گفته بود، تکرار کرد و اصحاب و یاران رسول خدا(ص) خندیدند. در این هنگام رسول خدا(ص) رو به جمعیت کرد و فرمود: «مثل من و این گونه افراد، مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار میکرد. مردم به خیال این که به صاحب شتر کمک بدهند، فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند، آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد. صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت. خواهش میکنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد، من خودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. همین که مردم را از تعقیب بازداشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلوی شتر بیرون آمد. بدون آن که نعرهای بزند و فریادی بکشد و بدود، تدریجا در حالی که علف را نشان میداد، جلو آمد. بعد با کمال سهولت، مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد. اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم، حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود؛ در حال کفر و بت پرستی، ولی مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.»
2. پاسخ عاشقانه امام حسن(ع) به ناسزاگویی مرد شامی شخصی از اهل شام به مدینه آمد، چشمش به مردی افتاد که در کناری نشسته بود، توجهش جلب شد. پرسید: این مرد کیست؟ گفته شد: حسن بن علی بن ابیطالب(ع) است. مرد شامی به خاطر دشمنی که با علی(ع) و آل او داشت. هرچه خواست از فحش و ناسزا گفت و عقدهی دل خود را گشود. امام حسن(ع) بدون آن که خشم بگیرد واظهار ناراحتی کند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد و فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آمادهایم. آن گاه از او پرسید: آیا از اهل شام هستی؟ مرد شامی جواب داد: آری! فرمود: من با این خلق و خوی سابقهی آشنایی دارم و سرچشمهی آن را میدانم. سپس فرمود: تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری، حاضریم به تو کمک دهیم، حاضریم در خانهی خود از تو پذیرایی کنیم، تو را بپوشانیم و به تو پول بدهیم. مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند و هرگز گمان نمیکرد با چنین اخلاقی روبه رو شود، چنان منقلب شد که گفت: آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو میرفتم و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم. تا آن ساعت برای من، در همهی روی زمین کسی از حسن(ع) و پدرش مبغوضتر نبود و از آن ساعت برعکس، کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست. مرد ناسزا گو عذرخواهی کرد.
3. پاسخ عاشقانه امام سجاد(ع) به ناسزاگویی یک شخص شخصی به امام سجاد(ع) ناسزا و دشنام داد، حضرت چیزی نفرمود. وقتی آن مرد رفت، به یاران خود فرمود: شنیدید آنچه را که این شخص گفت، حالا دوست می دارم که با من بیایید نزد او برویم تا بشنوید جواب مرا از دشنام او. گفتند: میآییم و ما دوست میداشتیم که جواب او را میدادی. پس حضرت نعلین خود را پا کرد و حرکت نمود و میخواند: وَ الکاظِمینَ الغَیظِ وَ العافینَ عَنِ النّاسِ وَ اللهُ یحِبُّ المُحسِنینَ. روای گوید: از خواندن این آیه دانستیم که امام(ع) به او بد نخواهد گفت. پس امام(ع) آمد تا منزل آن مرد و او را صدا زد، و فرمود: بگویید که علی بن الحسین است. آن مرد چون شنید که آن حضرت آمده، بیرون نیامد تا این که خودش را برای جنگ مهیا کرد و شک نداشت که آمدن آن حضرت برای آن است که جسارتهای او را تلافی کند. امام(ع) چون او را دید، فرمود: ای برادر! تو آمدی نزد من و به من چنین و چنان گفتی. پس هر چه را که گفتی از بدی، اگر در من است خدا مرا بیامرزد، و اگر آنچه را گفتی در من نیست، خدا تو را بیامرزد. آن مرد وقتی این سخنان را از امام شنید، میان دیدگان او را بوسید و معذرتخواهی کرد.
4. پاسخ عاشقانه امام صادق(ع) به ناسزاگویی ابن ابی العوجاء «مفضل بن عمر» در مسجد پیامبر(ص) بود، شنید «ابن ابی العوجا» با یکی از اصحابش، مشغول گفتن کلمات کفرآمیز است. مفضل نتوانست خودداری کند و فریاد زد: ای دشمن خدا! در دین خدا الحاد ورزیدی و منکر خدا شدی و کافر شدی. ابن ابی العوجا گفت: ای مرد! اگر تو اهل منطقی، بیا با هم بحث کنیم. اگر تو اثبات حجت کردی و دلیل آوردی، ما از تو پیروی میکنیم، و الا ما با تو حرفی نداریم و اگر از پیروان جعفر بن محمدی، او با ما این طور برخورد نمیکند و چنین خطاب با ما نمیکند، از این کلمات بیشتر از ما شنیده و هیچ فحش به ما نداده است. او مردی است حکیم، از طریق مدارا و با ملایمت عمل میکند، ناراحت نمیشود و سخنان ما را کاملا میشنود. پس تو اگر از یاران آن حضرت هستی، با ما مانند او گفتگو کن. با زبان ملایم او را نهی از منکر کرد.
5. پاسخ عاشقانه امام کاظم(ع) به ناسزاگویی یکی از دشمنان در شهر مدینه مردی بود که با امام کاظم(ع) عدوات و دشمنی فراوانی داشت. روزی امام(ع) از مسجد با جمعی از یاران خارج شدند.گستاخی این مرد پست به جایی رسیده بود که به امام هفتم(ع) در مقابل یارانش جسارت و توهینها نمود. یاران گفتند: اجازه بفرما تا او را تنبیه کنیم (منظور آنها زدن بود). امام(ع) فرمود: من خود او را تنبیه خواهم کرد. سپس به منزل تشریف آوردند و به غلام خود امر فرمودند الاغ مرا آماده کن و بر الاغ سوار شد و به سراغ آن مرد رفت. گفتند: او در اطراف مدینه در مزرعه مشغول کار کشاورزی است. امام(ع) به سوی مزرعه او رفت و از میان زمین، الاغ خود را عبور داد. مرد فریاد کشید: چه می کنی؟ کجا می آیی؟ امام(ع) به این فریادها اعتنا نفرمود. رفت تا به او رسید و از مرکب خود پیاده شد و بر دشمن کینهتوز خود سلام کرد و با خنده و خوشرویی و سخنان نرم فرمود: شما چه قدر خسارت دیدی که این قدر ناراحت شدی؟ مرد در حالی که هنوز اخمهایش باز نشده بود، گفت: صد سکهی طلا. امام(ع) فرمود: بگو ببینم، از این مزرعه چه قدر امید سود داری؟ مرد با لحن تند و تلخ گفت: من که غیب نمیدانم. امام(ع) فرمود: من هم از غیب سوال نکردم. مرد گفت: دویست سکهی طلا. امام(ع) در این هنگام کیسهای از جیب خود بیرون آورد و به آن مرد داد که محتوی سیصد سکهی طلا بود و فرمود: مزرعهی تو برای خودت و من امیدوارم که خداوند امید تو را از این مزرعه باز آورد. مرد در برابر این اخلاق و سخنان ارزندهی امام هفتم(ع) بهت زده شد و خود را به پای امام انداخت و شرمنده و متنبه شد. عصر آن روز که یاران امام(ع) آن مرد را در مسجد پیامبر(ص) در مدینه دیدند، او درباره امام می گفت: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» خداوند آگاه است که پیشوایی را به چه کسی واگذارد.»
(بحار الانوار64/54 و 84/102 و مدینة المعاجز 6/192)
|